دلم میخواست آب بخورم..آب بخورم با دستان خودم..درکودکی وقتی بابا دستانش را میگرفت و من مینوشیدم و زمانی که از بین انگشتان بابا آبها میریخت و مجبور بودم باز قد را بلند کنم تا یک دست دیگر آب بخورم تا سیر شوم.. دلم میخواست قدم بلندبود،دستانم بزرگ بود تا مثل آدم بزرگ ها خودم آب بخورم!..حالا بزرگ شدم حالا خودم میتوانم خیلی کارها را انجام دهم،حالا قدم بلندشده،حالا دستانم بزرگ شده است..حالا خودم میتوانم آب بخورم..اما یک چیز دیگر میخواهم بخورم..آب..آن هم با دستان بابا!
پ.ن:حالم خیلی خوب نبودپستای بعضی هارو خوندم،معذرت میخواهم اگر نظر نذاشتم،نمیتوانستم بنویسم.سلامت باشید..